ای موالی تو بده گوش، که پرواز کند از سر توهوش، از این طرفه حکایت، که نمودند روایت، زمه برج حیا شافعهی روز قیامت، که بدانی تو و را قدر و کرامت، بود از خلق جهان بیش و بزن دست به دامانش و مندیش به دفتر شده مسطور که مسرور یکی روز به گلزار جنان حضرت آدم ز خداوند جهان کرد تمنّا که به همراهی حوا بکند سیر همه باغ جنان را نگرد سّر نهان را ز خداوند، به جبریل امین امر چنین شد که به همراهی آدم قدمی چند نهد عقدهاش از دل بگشاید صفیالله روان، سیرکنان، گشت به هر سوی که بگذشت عیان، قدرت حق دید به هر گونه نسق دید قضا را.
***
چو رسید او به یکی گنبد در بسته که اندر بر او گنبد دّوار، بدی نقطه پرگار، ز جبریل بپرسید که این گنبد در بسته چه باشد ز که باشد؟ بسرودش که من آگاه نیم پس ز خدا خواست در او راه برد حاجت او گشت روا داخل آن گنبد پاکیزه بناگشت عیان دید یکی قصر که یک دانهی یاقوت درخشندهی بدی بر در او دید یکی قفل زبرجد، که بدش قیمت بی حد بسرائید به جبریل که این قصر بود زان که؟ و قفل ز بهر چه بود کاش شدی باز در این قصر و بدیدیم عیان سّر خدا را.
***
گفت جبریل به آدم، که ایا مفخر عالم، بشنو قصّهایی از من، که بود فاش و مبرهن، به فلک هست یکی اختر رخشنده که سیصد الف یکبار شود طالع و من سیصد الف کرّتش دیدهام از قصر و درونش خبری نیست مرا، میل ترا هست اگر واقف از این قصر شوی فتح وی از بار خدا ساز تمنا صفی صاف دل این نکته چو بشنید به درگاه خدا دست برآورد که ای خالق وهاب، به رویم بگشا باب، کزین قصر یکی تخت، کشیده است بر او رخت، یکی دختر پاکیزه لقا شمس نموده زرخش کسب ضیا از رخ نیکو به قمر، طعنه زده بی حد و مر، تاج کرامت به سرش، رخت شرافت به برش، طوق نکویی به ملا داشت به گردن ز وفا بود دو آویزه به گوش وی یک سبز و یکی سرخ بدی حضرت آدم چو نظر کرد بر او ریخت به رخساره گهر گفت به جبریل که این دختر پاکیزه سیر کیست؟ مر آن تاج و مر این طوق و دو آویزهی گوشش که یکی سرخ و یکی سبز بود چیست؟ که از دیدن او من به غم و درد گرفتار شدم حضرت جبریل بدو گفت بده گوش که تا شرح دهم شمه ایی از حالت این دختر پاکیزه لقا را.
***
این فلک مرتبه دختر که تو را جلوه گر آمد به نظر فاطمهی زاکیه راضیهی مرضیهاش نام بود هست ز نسل تو واو دخت محَمد بود و رتبهی بی حد بودش تاج کرامت که ورا هست به سر، هست نشانش ز پدر، طوق که در گردن او هست بود رشتهی فرمان بری شوهر فرخنده سیر، کاوست شه جن و بشر، حیدر صفدر زد و آویزهی گوشش بشنو هست دو فرزند به غم اندر او یک حسنش نام و دگر هست حسین بر حسنش جعدهی ملعونه دهد زهر و به او می بکند قهر و به طشتش جگر از راه گلو ریزد و بر فرق جهان خاک سیه بیزد و تا گنبد فیروزه رود آه عیال وی و نالند از آن ظلم که بر او شده همچون نی، اندر دم آخر بشنود سبز رخ او زین سبب آویزهی یک گوش نکو مادر او سبز بود ای صفیالله ببین سّر قضا را.
***
پسر دیگر او را که حسین است و را نام کند رو به سوی کرببلا لشگر بن سعد به فرمان یزید آب ببندند به رویش، همه گردند عدویش، به عیالش ستم کین شود از فرقهی بی دین ندهد جرعهی آبی کساش از راه ثوابی ز عطش خشک زبانش شود از کین به دهانش ز عطش گشته مشوش بکند دختر او غش به نظر همچو دخانی فلکش هست ندانی به الم خواهر او یار شود از ستم و کینهی بسیار وعلمدار کبارش که بود جان به نثارش ببرند از بدنش دست، مر آن فرقهی بد مست، علیاکبر او را که بدو هست امیدش بنمایند شهیدش چه بگویم برت از قاسم داماد که آنقوم زبیداد در کینه گشایند عزا عشرت او را بنمایند به حلقوم علیاصغر زبیداد در کینه گشایند عزا عشرت او را بنمایند به حلقوم علی اصغر بیشیر، لعینی بزند تیر، در آخر چو شود بی کس و بییار، کند روی به پیکار، گروه زخدا دور نمایند تنش خانهی زنبور شود از ستم و ظلم فزون غرقه تنش دریم خون باعث آویزهی آن گوش دگر کو چو عقیق یمنی سرخ بود هست چنین حضرت آدم چو شنید آن بر آورد ز دل کرد چو «چاووش» حزین لعن مر آن قوم دغا را.
۹۳/۰۱/۱۴
۰
۰
محمد جواد صادقی