دیشب از فرط غم و غصه و ماتم،به همان نور خدا، نگین انگشتر خاتم، بنوشتم به قلم شِکوه ای از عالم و آدم، که چرا قدر همه آدمیان اوج گرانی شده ارزان و چه آسان همه اقوام ز پیر و ز جوانان، ز عوام و ز خاصان همگی بر سرِ آنند که انسان بشود پست تر از پستیِ حیوان و همه عمر به خسران و نداند که خدا هست، نداند که جزا هست و بلا هست، نداند که کسی گوشه ی چشمش همه ی عمر ز امواج گناهان من وتو شده پر اشک و تنهاست در آن دشت و نومید ز برگشت و نه یک ذره نیازی که شود این دل ما خوش و نه یک ذره دعایی که الهی! برسان یار سفر کرده ی ما را برسان یوسف گمگشته ی مارا برسان منتفم کشته ی مارا، ولی انگار کسی نیست ز اعماق وجودش ز تمنای سجودش، نه چهل صبح که یک صبح بخواهد که بیایم و بخوانم که منم آنکه در آدینه شوم حس و منم آن گل نرگس...